همینجوری پیش برم اخر سال فرق منو خرس فقط توی پشمالو بودنمونه
مثل چی همه چی میخورم
احتمالا پرخوری عصبی باشه
دیروز رفتم مهمونی خالم
و دختر خاله...
ول کنید
ولی خب حالم از همشون بهم میخوره تقریبا
امروز هالووینه
ولی هال چه ووینی؟
اتاقم کثیفه
فکرم شلوغه
درسام سنگینه
قلبم تند میزنه
که شاید برای قهوه ایه که صبح خوردم
باید برم عینک بگیرم
چشمام بیش از اندازه نمیبینه!
دلم میخواد یه دوست درست حسابی داشته باشم
ولی خب
یکم حرفم بده
یه دوست منظورمه که پایه باشه
اگه اینو به مامان بگم میگه الان وقت دوست بازی نیست!
دانشگاهم برم همینو میخواد بگه
تو یه چه کنم بزرگی گیر کردم
حس میکنم ایندمو خیلی وفته سوشال مدیا با کلیپاش داره میچینه!
با ایم ویدیو های شورت و اهنگ های ترندشون
دوست ندارم این حسو
بچه که بودم دوست داشتم زندگیم مثل مریم میرزاخانی بشه
پر از ادم های خفن و با سواد
نه اینکه بخوام یه بلاگر بشم
که نهایت کاری که کرده مهاجرت کردن با پول باباش بوده
و یا شوهر پیدا کردنش!
باید برم پیش روانپزشک
برای استرس
تقریبا هیچ چیزی رو نمیتونم حفظ کنم
که بیشترش برای فشار و استرسه
وقتی تو جمع خانوادگی قرار میگیرم تنها جاییه که حس زشت بودن بهم دست میده
نه برای این که من زشتم(من خیلی خوشگلم والا)(خودستایی نیست در ضمن یه نوع خود دوستیه)
و نه برای این که از نظر من اونا خوشگلن
بخاطر حسیه که دریافت میکنم
دوسشون ندارم
بچه هم بودم دوسشون نداشتم
اینا همونایی بودن که بهم استرس دادن
بهم حس کافی نبودن دادن!
اره خلاصه
فردا ازمون فیزیک دارم
که باید بخونم براش
و البته حسابان
دوست ندارم پسش نگار و پریا بشینم حقیقت
دوست داشتم با بهار متقی دوست میبودم
یا مثلا با مهیاس
کاش تو درس هم یکم اعتماد به نفس داشتم
کاش دوتا دوست خوب داشتم
نمیگم بدن دوستام
ولی خب
دوستی که یهو وسط حس خوبت بگه وا یکتا درستو بخون
....
یکم خالی تر شدم
اگه نظری داشتید ممنون میشم بنویسید
و همین
خدافظ دوستان
سلام! اینجا جاییه که خودمو اصولا خالی میکنم و یا خاطره هارو ثبت میکنم شاید یه روز این نوشته ها هم خاطره بشن
>