دیروز هیچ کاری به جز دکتر رفتن نکردم
رسیدم خونه جنازه بودم ولی خوابم نمیبرد
یکم ول گشتم تو خونه
با اینکه میدونستم معلم فارسی دلقکمون با توجه به سری پیش که ابرومو برد این بار قراره ازم بپرسه
ولی خب توان درس رو نداشتم
(البته منطقیه چون دیشبش 3 ساعت خوابیده بودم:))
ساعت گذاشتم 5 صبح بخونم
متاسفانه انقدر خسته بودم حتی یادم نمیاد کی ساعتو خفش کردم!
صبح مامانم بیدارم کرد
اصولا با صدای اول بلند میشم
ولی گفتم بیدارم و باز گرفتم خوابیدم:)
ساعت 7:15 بیدار شدم و 7:30 باید مدرسه میبودم
نمیدونم چطور ولی به سرعت رسیدم
(یه کوچولو دیر شد فقط که ارزش خوابو داشت!)
تو کلاسمون یه ویروس اومده
همه بجه ها مریضن:))
ثابت شد الرژی نگار هم الرژی نبوده و پریا هم حالا مریضه
با توجه به اون یه ماه تابستون که داشتم میمردم فکر کنم دیگه قرار نیست بد مریض بشم
در حد یکم سردرد بود که اومدم خونه خوب شد
خیلی جالب بود ولی
معلما دوست نداشتن بیان کلاسمون:)
نصف غایب نصف باقی مانده هم مریض
یکی بالا میورد اون یکی خواب....
اره خلاصه
زودتر اومدم خونه
فارسی رو نموندم که هم مریض بشم هم خراب!
اره خلاصه
فعلاا
سلام! اینجا جاییه که خودمو اصولا خالی میکنم و یا خاطره هارو ثبت میکنم شاید یه روز این نوشته ها هم خاطره بشن
>