سرم داغ کرده
بیرون خاک بلند شده و نمیتونم بشینم کنار پنجره تا هوا به مغزم برسه
دلم میخواست یکم با ملاحظه میبودم
یکم بیشتر تو گذشته تلاش میکردم برای زندگیم
ظهر رو تختم تو یه حالت خواب و بیداری بودم
زیاد یادم نمیاد ولی گفتم کاش از اون زمان فلان کارو میکردم
اگه با ذهنیت الانم برمیگشتم 5 سال پیش مثلا
میتونستم خیلی چیز هارو تغیر بدم
همه چی
شاید به جای اینکه هر وقت استرس میگرفتم و پنیک میکردم بجای اینکه برم زیر دوش و گوشامو بگیرم
به مامانم میگفتم منو ببره دکتری چیزی
شاید اگه ترس مرگ مامانم نبود اون روز که رفته بودیم هشتگرد و بابا گفت بریم به اقا جون سر بزنیم میرفتیم و برای اخرین بار میدیدمش
شاید اگه تو بچگی اونقدر شیطون نبودم الان مثل پریا همه چیم روی نظم بود
شاید اگه یکم جدی تر بودم و بجای امتحان کردن صد تا چیز روی یه چیز وقت میذاشتم نتیجه بهتری میگرفتم
نمیدونم
شاید هم همیه اینا بخشی از مسیر بوده که باید برام اتفاق میوفتاد
شاید باید حسودی میکردم به حلما
و سر اینکه دوست داشتنی فکر میکردم نیستم تو 7 سالگی گریه میکردم و از خدا میخواستم مریض بشم تا بهم توجه کنن
شاید ...
نمیدونم
هیچی نمیدونم
تنها چیزی که میدونم اینه که الان که به این فهم رسیدم که یک سری جاها یه سری کار خودم انجام دادم و نتیجه الانش خوب نبوده رو میتونم در اینده تکرار نکنم
هوم؟
مهم نیست
اره
نیست
الان الانه
و تو نسبتا خوشحالی
درس گرفتن چیز اونقدر بدی هم نیست
شاید اگه بعدا بچه دار که شدم تونستم چیزهایی که مامان بابام نمیدونستن رو با اگاهی پیش ببرم
همه همینن فکر کنم
سلام! اینجا جاییه که خودمو اصولا خالی میکنم و یا خاطره هارو ثبت میکنم شاید یه روز این نوشته ها هم خاطره بشن
>